سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایده های نوین
 

بازدید امروز: 959
بازدید دیروز: 34
کل بازدیدها: 748845

عکسهایی از مراسم گلدن گلوب 2012

فرستنده: alish_oj@yahoo.com


در صورتیکه قادر به دیدن عکسها نیستید اینجا را کلیک کنید

فیلم ایرانی "جدایی نادر از سیمین" ساخته اصغر فرهادی جایزه بهترین فیلم خارجی "گلدن گلوب"، که یکشنبه شب در شهر لس آنجلس برگزار می شود، را دریافت کرد.


این فیلم برای گرفتن جایزه بهترین فیلم خارجی گلدن گلوب با فیلم های "در سرزمین خون و عسل" به کارگردانی آنجلینا جولی، "گل های جنگ" به کارگردانی ژانگ ییمو، "پسری با دوچرخه به کارگردانی"برادران داردن، و فیلم "پوستی که در آن زندگی می کنم"، به کارگردانی پدرو آلمودوار رقابت می کرد.


از سمت چپ: جورج کلونی برنده بهترین بازیگر مرد همچنین فیلم The Descendants ساخته او بهترین فیلم در بخش درام شد
میشل ویلیام بهترین بازیگر زن در بخش کمدی و موزیکال شد
مریل استریپ به خاطر فیلم Iron Lady بهترین بازیگر زن شد
جین دوگاردین به خاطر فیلم Artist بهترین بازیگر مرد در بخش کمدی و موزیکال شد...


کریستوفر پلامر به خاطر فیلم Beginners بهترین بازیگر مرد مکمل شد.
مارتین اسکورسیزی بهترین کارگردان به خاطر فیلم Hugo شد.


و توجه شما را به عکس های فرش قرمز جلب می کنیم:














منبع: گروه ایران-پایا



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی

دستان بهشتی

فرستنده: zendegi3008@yahoo.com


در روزگاری دور حدود قرن پانزدهم میلادی، در روستایی نزدیک نورنبرگ آلمان یک خانواده پر جمعیت 10 نفره زندگی می کردند. شغل پدر خانواده کفاف زندگی آنها را نمی داد برای همین او شبانه روزی کار می کرد تا همسر و فرزندانش احساس کمبود نکنند.

در بین فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهای آلبرت و آبریش. آنها علایق یکسانی هم داشتند و دوست داشتند در آینده نقاش یا مجسمه ساز شوند. آنها آکادمی هنر سوئد را برای تحصیل خود انتخاب کرده بودند.

سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسیدند. اما پدر قادر به پرداخت هزینه تحصیل هردوی آنها بطور همزمان نبود. برای همین قرار شد که قرعه کشی کنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با کار در معدن کمک خرج تحصیل برادرش باشد.

قرعه به نام آبریش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصیل در رشته نقاشی پرداخت. آلبرت هم در معدن کار می کرد. 4 سال گذشت و حالا آبریش یک نقاش معروف شده بود. او با خوشحالی به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهای آلبرت در اثر کار در معدن خراب و ضخیم شده و انگشتانش از حالت طبیعی خارج شده بودند. او گفت: من دیگر با این دستها قادر به نقاشی نیستم اما دستهای تو دستهای من هم هست. مهم این است تو به آرزویت رسیدی.

 آبریش اشک ریخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادری که آینده اش را فدایش کرده بود. سالها گذشت و نام آبریش دورر (Albrecht Dürer) بعنوان بهترین نقاش رنسانس در همه دنیا پخش شد. اما ازمیان همه آثارش یک نقاشی بسیار زیبا وجود دارد که آن را از روی دستهای برادرش آلبرت کشیده و به او هدیه کرده است. یک شاهکار هنری معروف به نام "دستان بهشتی"

Albrecht Dürer (1471–1528)

برخی از آثار زیبای او:

 



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی

بخت

فرستنده: sad.saeed@googlemail.com


روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد...!
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود...
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد...
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ ! شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟!
مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟!!
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد و پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد...
شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم...
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
به دهقان گفت : وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست...!
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.
مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟!!
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد...!


بسیاری از مردم نقره را در انتظار طلا از دست می‌دهند. موریس وبستر

 



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی

فرستنده: janbahar@ymail.com


روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم که بعداً معلوم می شود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت: به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى.

 



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی

خانه شیشه ای


خانه شیشه ای – نیوکانون کانکتیکات – 1949

آنچه موجب شهرت و اقتدار جانسون گردید، طراحی خانه زیبا ولی ساده ای بود که نه تنها بعنوان کاری اصیل و واقعی در معماری بلکه به عنوان شاهکار معماری و کاری فوق العاده در رده معماران بزرگ کلاسیک شناخته شد.



ایده این کار به 10 سال قبل تر باز می گشت، زمانی که جانسون و میس با هم در مورد ساختمانی کاملاً شیشه ای و امکان ساخت آن به بحث نشسته بودند. از این منظر، شاید جانسون این طرح خود را مدیون میس باشد و حتی به عقیده برخی این کار وی تقلیدی از طرح Fransworth می باشد که در سال 1950 در پلانو ایلینویز، در کنار رودخانه فاکس اجرا گردید. از طرفی، این طرح به خاطر بکارگیری و استفاده از فضای باز و تساوی موقعیت ها نکات مشترکی با خانه چمنزار رایت دارد.



خانه شیشه ای ملهم از طرح ماله ویچ 1780 و آرامگاه نیوتن لدوکس است.



در این بنا سطوح بالای سر، سطوح عمودی، نحوه رسیدن به بنا و فضاهای زیر مجموعه فضایی بزرگ تر، همگی قابل تعمق و بررسی هستند. طبق بیانات خود جانسون، استوانه سرویس بهداشتی از طرح ماله ویچ الهام گرفته شده است. این استوانه آجری اشاره به معماری سنتی آمریکا دارد. فضای خانه به 6 بخش تقسیم شده که مبلمان خانه، تعریف کننده المان های سطوح و فضاهای عملکردی می باشند. در این بنا تقریباً هیچ دیواری وجود ندارد و سطح بام اصلی ترین عنصر تعریف کننده فضاست که فرم ها و زیر فضاهای زیرین خود را سازمان دهی می کند. این بنای دلپذیر در میان باغی خصوصی واقع شده و احتمالاً هیچ فضای معماری محصور دیگری نمی تواند سیالیت و سبکی این خانه را داشته باشد. در وصف این خانه عنوان شده، در مبلمان فضای داخلی دقت کنید، بی جهت نیست که آن را خانه بی پایان نامیده اند. ساخت این بنا دو سال طول کشید و اگر چه به سبک و سیاق میس و ندروهه بود، ولی حتی خود میس هم قادر به طراحی وساخت چنین بنایی نبود.



جهت ورودی به باغ به گونه ای است که از حریم خانه دور بوده و خانه دیده نمی شود. خانه شیشه ای (به عنوان بخش خصوصی) از سمت خانه مهمان به خوبی قابل مشاهده است. در واقع این خانه باز، حالت نمایشی از یک زیباروی در لباس بدن نما، در سالنی زیبا را دارد که مجذوب کننده چشم ها است. بدین ترتیب هیچ وقفه ای از عدم حضور جانسون پدید نمی آید.


جانسون در سال های بعد مجموعه های دیگری به این سایت اضافه کرد؛ چرا که فضای باغ مانند او گنجایش طرح های دیگر وی را نیز داشت. برخی از فضاهای تعریف شده در سایت عبارتند از: ورودی، پارکینگ، خانه مهمان، مجسمه و خانه شیشه ای. خانه مهمان را در 1953، کلاه فرنگی در دریاچه کنار املاکش را در 1962 و گالری مجسمه را در 1970 به مجوعه اش افزود.



Mr. Johnson with his Glass House in July, 1949 in New Canaan

وی شیشه را مظهر پاکی، صافی، زلالی و نرمی می دانست و این طرز تفکر، از خلال کارهایش، به ناظر نیز القا می شود. در ساخت خانه و بناهای عمومی وی، شیشه نقش عمده ای در میان مصالح ساختمانی داشت و در این کار شهرت جهانی پیدا کرد. او در طول 7-6 سال یکسری از خانه ها با تنوع های گوناگون و در همان سبک و سیاق خانه شیشه ای ساخت. مجله رکورد در سال 2000 خانه شیشه ای وی را در میان 100 بنای برتر قرن بیستم جای داده است.


Philip Johnson outside the Glass House in 1998

خان? شیشه ای که فلیپ جانسون برای خود طراحی کرده بود،مفهوم خانه را به طور کاملا متفاوت جلوه می دهد.در این بنا دیوارها به پنجره تبدیل می شوند، محرمیت زندگی خصوصی از بین رفته است و کاملا از بیرون نمایان است. با این همه، خان? شیشه ای قابل سکونت می باشد؛ چرا که تنها یک نفر در آن زندگی می کند و محیط اطراف آن نیز پر از درخت بوده و کاملا حفاظت شده است. این خانه که ظاهرا تنها از هوا ساخته شده است از نظر معماری، وضوح طرح و نقشه آن، تا حدودی بی همتاست. خان? شیشه ای تنها یک اتاق 10 در 16 است و در داخل دارای یک حجم استوانه ای دودکش مانند آجری، می باشد که ازآجری ساختمان برآمده و در داخل قفسی از جنس شیشه و فولاد قرار گرفته است. همانطورکه در شکل هم دیده می شود یک نوار فولادین دور تا دور دیوارهای شیشه ای بنا،در ارتفاع معینی، پیچیده شده و با چسبندگی خاصی که به وجود آورده، اجزای این خانه را هم سوار کرده است. دیوارهای متقابل کاملا متقارن بوده وهر یک در قسمت میانی، دری شیشه ای دارند.



این خانه برفرازیک بلندی مسطح، در میان یک در? پر درخت و در همسایگی یک مهمانسرای آجری با یک باغ پراز مجسمه قرار دارد. برای رسیدن به این بنا هیچ مسیر مستقیمی وجود ندارد و بازدید کنندگان با رسیدن به یک جاد? مالرو که در ابتدای آن یک دیوار آجری مشاهده می شود و نیز با پیمودن مسیری با زاوی? 45 درجه به طرزی اریب به خانه می رسند و هرگز به طور مستقیم و عمودی با خانه، مواجه نمی شوند.



در اینجا، اتاق به معنای واقعی آن وجود ندارد، اما اجزای معدودی که در داخل تعبیه شده اند، نماینگر وجود اتاق هستند. راهروی ورودی در میان یک استوان? آجری و یک آشپزخان? کم ارتفاع کوچک از جنس چوب گردو، قرار دارد. از این محل، سیر طبیعی فضاها به یک نشیمن منتهی می شود که به وسیل? یک قالیچ? سفید رنگ تعریف شده است. نشیمن، دارای میز و اتاق استراحت شبیه به مبلمان میس وندروهه می باشد. استوان? آجری در داخل شامل لوازم حمام بوده و دیوار? خارجی آن یک شومینه را در خود جای داده است. در قسمت شمالی خانه و پشت اجاق، یک انباری از جنس چوب گردو وجود دارد که کار آن محافظت از محل خواب و مطالعه است.



فیلیپ جانسون بعدها سبک بین المللی را رها نمود ولی هنوز خان? شیشه ای او، یک نمون? ناب و شاخص از این سبک است.جانسون تصدیق می کند که ساخت این بنا را مدیون خان? فرانسورس اثر میس وندروهه می باشد. این بنا در حال حاضر یک ملک شخصی است.



خان? شیشه ای هم مثل هم? طرح های بزرگ، پروژه ی راحت و ساده ای به نظر می رسید ولی واقعا ساده نبود. پنج سال تمام با مشکلات فنی و زیبا شناختی دست و پنجه نرم شد و بلاخره آن شد که جانسون می پنداشت معماری باید به طرف آن برود امکان پذیر شد.

منبع: atlasy.ir

***********************

البته پس از آن چند نمونه ایده گرفته از این طرح در سالهای بعد توسط اشخاص دیگر به اجرا در آمد که یکی از این نمونه ها را در زیر می بینیم:

 زندگی در یک خانه شیشه ای چه احساسی را به شما القا می کند؟ باید اعتراف کنید که حس فوق العاده ای است. خانه ای در ناکجا با دیوارها و سقف شیشه ای با منظره ای زیبا و دل انگیز. برخی از مبلمانی که در این خانه چیده شده است مثل میز، پایه تخت و ... نیز از جنس شیشه های شفاف ساخته شده است. این خانه شیشه ای کاری از طراحان "کارلو و انیو" است که ست مبلمان نیز برای آن طراحی شده است. به این ترتیب کلکسیونی از وسایل منحصر بفرد و لوکسی در یک خانه شیشه ای بوجود آمده است. بسیار زیبا است و چشم هر بیننده ای را به خود جلب می کند.



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/11/9 توسط بهروزجلفایی
<   <<   6   7   8   9      
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک
  • خرید اینترنتی | ماه موزیک