ناگفتههای آتیلا حجازی در کافهخبر: میخواستم پدر نزدیکمان دفن شود؛ اما اشتباه میکردم
ورزش > چهرهها - فرزند ناصر حجازی در کافهخبر حرفهایی میزند که تا به حال به زبان نیاورده.
آتیلا حجازی ساعاتی مهمان خبرورزشی بود. یادگار اسطورهای چون حجازی بودن، خود به اندازه کافی دلیل و سوژه برای صحبت میآورد و این روزها تمام آن مردمی که برای پرواز عقابشان عزاداری کردند، میخواهند بدانند در لحظات آخر عمر حجازی چه گذشت. از آن همه آدم ریز و درشت فرهنگی، ورزشی، هنری و... که آمدند و گفتند و از آن همه که نوشته و منتشر شد، سهم «حجازی» چقدر بود و اکنون خانوادهاش چه میکنند؟
با آتیلا که از جنس فوتبال است و در مکتب پدر شاگردی کرده، در مورد فوتبال هم باید حرف میزدیم. از آنجه این روزها در فوتبالمان هست و فردایی که به زودی خواهد آمد...
نمیخواستیم آتیلا را با سؤال و جوابهای طولانی «محدود» کنیم. پس جملهای را به عنوان کلید مطرح میکردیم و عنان گفتوگو را به دست یادگار اسطوره میدادیم و شما اکنون شکل پیاده شده گفتوگویمان را نیز به همین صورت میخوانید. البته طبیعی است که در مورد بعضی اسامی و حوادث در جایجای این گفتوگو حرف زده شود که لطف خواندنش هم به همین «چیدمان» طبیعی گفتوگو و زندهماندنش است.
***
عقاب
در این ایام خیلی از این عنوان استفاده شد و در تیترها و گزارشها بارها و بارها از تمثیل عقاب برای پدرم استفاده کردند. معنی اسطوره «خاص» بودنش است و اینکه جنس حجازی با افراد عادی فرق دارد. او که بزرگترین دشمن و مخالفش را هم میبخشد و مثل عقاب که آن بالا چشم به نقطهای زیر زمین ندارد و درنهایت چندین متر پایینتر از خود «شاهین» را فقط میبیند و کاری به کوچکترها ندارد. حجازی همیشه به کارهای بد افراد به همین شکل از بالا و با بزرگمنشی نگاه میکرد و به همین دلیل هم همه را میبخشید. حتی کسانی که همه میدانستند فقط به قصد تبلیغ برای خودشان و دیده شدن در کنار حجازی بزرگ، میآمدند را هم با آغوش باز و لبخند پذیرا میشد؛ آنها که عکاس و خبرنگار با خودشان میآوردند. حجازی بزرگتر از این بود که دریغ کند...
بعد از مرگم میفهمی...
گاهی به شوخی در جمع خانوادهرو به من میگفت: «تو الان نمیفهمی وقتی من مُردم، متوجه میشوی مردم چقدر برایم ارزش قائل هستند».
واقعاً هم نمیفهمیدم، پدر همیشه کنارمان بود و حتی در سفر هم حضورش را کنار خود حس میکردیم. وقتی این اتفاق افتاد، در وهله اول تصور خود من این بود که حالا جمعیتی بیشتر از مراسم تشییع فلان چهره میآیند و کمی شلوغتر از فلان روز میشود. واقعاً فکرش را هم نمیکردم که چنین شود، بدون اینکه ما اطلاعی به کسی بدهیم یا در رسانهای مثل تلویزیون و جراید اعلام شود که مراسم تشییع فلان روز و از فلان ساعت است. روز دوشنبه که پدرم فوت کرد، خودم فکر میکردم صبح سهشنبه کارهای تدفین را انجام میدهیم؛ اما گفتند نمیشود چون خیلیها میخواهند از شهرستانها بیایند. در نهایت افتاد به چهارشنبه. صبح آن روز باور نمیکردم آن جمعیت و راه بندان بهخاطر تشییع پدرم باشد. وارد آزادی که شدیم، درها را بسته بودند ولی جمعیت همینطور میآمد. مجبور شدیم هرچه زودتر راهی بهشتزهرا (س) شویم. جلوی استادیوم آزادی حدود 70 اتوبوس برای انتقال مردم آماده بودند ولی حتی یک کدام به بهشتزهرا (س) نرسیدند...
بهشت زهرا(س)
میخواستم بیشتر در آزادی بمانم ولی نمیشد. وقتی در بهشتزهرا (س) از ماشین پیاده شدم، دیگر نفهمیدم چه شد. از آن جمیعت عظیم مجموعه آزادی کسی هنوز نرسیده بود ولی خود بهشتزهرا (س) قیامتی دیگر بود. جمعیتی عظیم که مانندش را کمتر دیده بودم و طوری مبهوت شدم که جمعیت خودش مرا کشید و برد...
پس از مدتی کشمکش و افتادن به اینطرف و آنطرف بالاخره رسیدم سر خاک که گفتند پدرم را دفن کردند و تمام! نه من و نه مادر و خواهرم هیچکدام هنوز نرسیده بودیم ولی گفتند با این فشار جمعیت نمیشد جنازه را روی زمین نگه داشت. میخواستیم در بهشتزهرا (س) بمانیم ولی نمیشد. این شد که به منزل برگشتیم.
سلام اول
رسم مسلمین است که پس از شب اول قبر، خانواده متوفی پس از نماز صبح به دیدارش در مزار میروند. ساعت 5 صبح روز پنجشنبه (فردای خاکسپاری) راهی بهشتزهرا (س) شدیم ولی باز هم جمعیتی سر قبر بابا حضور داشتند و مسئولان برای اینکه شلوغ نشود، به ما گفتند سریعتر به منزل برگردید. واقعاً باور نداشتیم چنین جمعیتی بیایند. ما میخواستیم مثل همه قهرمانان ورزشی مراسم تشییع از ورزشگاه شیرودی شروع شود که پدرم بیشترین خاطرات و ماههای عمر ورزشیاش را آنجا گذراند ولی گفتند نمیشود. وسط شهر است و ترافیک، باعث آزار مردم میشود. وقتی آن جمعیت در آزادی آمد و در بهشتزهرا (س)، متوجه شدم اصلاً نمیشد مراسم در شیرودی باشد.
امامزاده پنجتن
نظر من این بود که پدر اینجا دفن شود؛ چون فاصله منزل تا امامزاده فقط دو تا سه دقیقه است و ما میتوانستیم هر روز به دیدار پدر برویم ولی چند نفر با من صحبت کردند و در منزل هم مشورت کردیم و نتیجه این شد که امکانپذیر نیست. اول اینکه جمعیتی در مراسم میآید که آنجا جا نمیشود، در ثانی ناصر حجازی متعلق به همه مردم بود و باید جایی میبود که مردم بتوانند به او دسترسی داشته باشند. همه ما وقتی برای زیارت اهل قبول و عزیزانمان به بهشتزهرا (س) میرویم، سری هم به قطعه هنرمندان و نامآوران میزنیم و لااقل برای 30 تا 40 نفر از کسانی که میشناختیم هم فاتحه میخوانیم. اینطوری هزاران نفر جمعیتی که هر روز برای دیدار با عزیزانشان به بهشتزهرا (س) میروند، میتوانند سری هم به قبر بابا بزنند و برایش فاتحه بخوانند و این خیلی خوب است. الان از این تصمیم خیلی راضی هستم چون میدانم در همین لحظه که با شما صحبت میکنم، لااقل ده نفر سر مزار ناصر حجازی هستند و برایش فاتحه میخوانند.
جمعیت بینظیر
مسئول بهشتزهرا (س) به من گفت: «هرگز چنین جمعیتی را به چشم ندیده» و به گواه ایشان حتی در مراسم تدفین مرحوم فردین هم چنین جمعیتی به بهشتزهرا (س) نیامده بودند. اهمیت کار این مردم وقتی چند برابر میشود که بدانی برای تشییع و سوم و هفتم و ختم ما هیچ اطلاعرسانی رسمی در تلویزیون نداشتیم و مردم خودشان به هم خبر میدادند و میآمدند. من خیلیها را دیدم که بعد از مراسم تدفین به من میگفتند تا فلانجا در اتوبان آمدهاند ولی نتوانستند به بهشتزهرا (س) برسند و برگشتهاند. در میان خبرنگاران، دوستان و همکاران هم خیلیها به مسیر بهشتزهرا (س) آمدند ولی به مقصد نرسیدند.
مسجد بلال صداوسیما
صداوسیما در مورد مراسم پدرم اطلاعرسانی کاملی نکرد. در تلویزیون زیرنویس شد مراسم ختم پدرم در مسجد بلال سازمان صداوسیماست و خیلیها به اشتباه راهی جامجم شدند و خبر درست هم به مردم اعلام نشد. ما میخواستیم مسجد بلال را که ظرفیت دو هزار نفری دارد برای ختم بگیریم ولی با وجود توافق اولیه ناگهان مخالفت شد! خیلیها ساعت 4 عصر روز جمعه به من زنگ میزدند که ما الان مقابل مسجد بلال هستیم ولی راهمان نمیدهند و میگویند مراسم نیست!وقتی میگفتم ختم صبح در شهرک غرب برگزار شده، باور نمیکردند!
سفر اهواز
همان روز اول فهمیدم حق با پدرم بوده و تازه باید بفهمیم ناصر حجازی کی بود و برای مردم چه منزلتی داشت. اگر مراسم، اطلاعرسانی عمومی میشد، مطمئنم چند برابر این جمعیت میآمدند و واقعاً شلوغ میشد. حتی پس از ختم از شهرستانهای مختلف با ما تماس میگرفتند که بیایید، ما برای حجازی مراسم گرفتهایم که مورد اهواز را چند روز قبل خودم رفتم و آنجا صحنههای عجیبی دیدم که باورش برایم سخت بود. در بدو ورود به شهر میدیدی اغلب بیلبوردهای حاشیه خیابانها متعلق به حجازی است و آقای جمالپور، مدیرعامل استقلال اهواز مراسم گرفته بود. با آنکه بنا به دلایلی مراسم 4 تا 7 یعنی اوج گرما برگزار شد؛ اما با این جود چه جمعیتی آمد...
گرمای 51 درجه ساعت چهار عصر را در هوای شرجی درنظر بگیر، جمعیت میآمد و میرفت. مسجد پر میشد و جلوی درب هم ازدحامی عظیم داشت. آنقدر فشار بود که من حالم بد شد و دقایقی برای استراحت به منزل یکی از دوستان رفتم که زنگ زدند بیا، مردم تو را میخواهند. چه شعارهای قشنگی میدادند...
ما را به قائمشهر، نکا،نوشهر و بوشهر هم دعوت کردند که بعضی را عذر خواستم و بعضی را باید بروم. در بابلسر، خزرشهر، دانشگاههای کرج و... هم مراسم گرفتند و پلاکارد، بنر و بیلبورد زدند...
ایرانیان خارج
یکی از اقوام از سوئد آمد و گفت در استکهلم ایرانیان مجلس ختم باشکوهی برای ناصرخان گرفتهاند. در اتریش، آلمان و انگلیس هم بوده و در آمریکا هم مراسمی برگزار شده که همدورهایهای پدر در آن صحبت کرده و از خاطراتشان با حجازی برای مردم گفتهاند. ظاهراً فیلم این مراسم یادبود هم در یک شبکه ماهوارهای پخش شده و میگویند جمعیت زیادی برای حجازی آمده بودند.
جالب اینکه در بسیاری موارد تمهیداتی در کار بود تا مراسم شلوغ نشود اما باز هم بدون اطلاعرسانی رسمی، مردم آمدهاند و یاد اسطورهشان را زنده نگه داشتهاند. در خیابانها، پشت اتومبیلها، در ورزشگاهها و قبل از بازیهای رسمی انصافاً مردم سنگتمام گذاشتند. من شرمنده همهشان هستم.
چند تا حجازی داریم؟
من پسرش هستم و اگر چیزی بگویم، شاید عدهای تصور کنند دارم از پدرم تعریف میکنم ولی در جمع همکاران شما، هستند کسانی که با ناصر حجازی زندگی کردهاند و ویژگیهای او را میشناختند. وقتی حجازی به جایگاه اسطوره میرسد، یعنی سوای افتخارات ورزشی، خصوصیات دیگری هم دارد. اصلاً چند تا حجازی داریم که مردم اینطور دوستشان دارند؟!
او «خاص» بود و من افتخار میکردم پسر حجازی هستم، حتی برخلاف تصور عدهای که فکر میکردند بودن زیر نام و سایه اسطورهای چون حجازی خیلی سخت است و شانهات را میشکند. وقتی میبینی از بچه 8-7 ساله تا پیرزن 80 ساله برای حجازی آمدهو گریه میکنند، به خودت میگویی آخر این بچه که نه بازی از حجازی دیده و نه حتی او را از نزدیک میشناسد، چرا و چطور او را اینقدر دوست دارد؟ هرجا میروم، همه مرا میشناسند در حالی که ما هرگز نتوانستیم با هم یا با خانواده جایی برویم، قدم بزنیم یا خرید کنیم چون مردم ازدحام میکردند و خود حجازی هم با رویی باز میایستاد و جواب تکتک سؤالات را میداد. احترامی که همه برای حجازی قائل بودند، دلیل داشت.
از کسبه و مردم عادی تا کارمند و کارگر؛ زن و مرد، در تهران و همهجای ایران همه ناصر حجازی را دوست داشتند. ما فوتبالیستها و قهرمانان زیادی داشتهایم؛ اما فقط حجازی و پروین به این جایگاه رسیدند و من نمیدانم چرا این طور شده است.
تختی و حجازی
موحد و حبیبی در کشتی بیشتر از تختی مدال آوردند ولی تختی، تختی شد. حجازی همه ویژگیهای لازم برای اسطوره شدن را داشت. از تیپ و قیافه تا بازی خوب و آوردن افتخار و البته مردمداری و جایگاه اجتماعی. او همیشه در جهت منافع مردم حرف میزد و کاری به مصالح خودش یا یک مسئول نداشت. اهل مماشات به خاطر پست گرفتن نبود.
حجازی خیلی رُک و صریح حرف میزد و حتی گاهی خود من هم از دستش دلخور میشدم! او در جواب رسانه و مدیرعامل و... حرفش را میزد و گاهی دوستانش هم از او دلخور میشدند. یک بار در جمع خانواده من نظری دادم و خیلی راحت جلو همه گفت: «تو چیزی از فوتبال نمیفهمی!» آنقدر به من بر خورد که حد ندارد! منظور اینکه نظرش را میگفت و دنبال تملق و چاپلوسی نبود.
ماجرای مربیگری تیمملی
دوره مصطفوی یک روز آمد منزل و گفت: «مربی تیمملی شدم». گفتم چطور؟ گفت: «همه حرفها را با مصطفوی زدیم و به توافق رسیدیم». خیلی برنامه برای تیمملی داشت. یک ساعت گذشت تا اینکه یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت مایلیکهن سرمربی تیمملی شده! وقتی به بابا گفتم خندید و گفت: «رفیقت دیوانه است!» ساعتی نگذشت که تلویزیون رسماً مربیگری مایلیکهن در تیمملی را اعلام کرد. حجازی باورش نمیشد چه شده و چرا با او این طور بازی کردهاند. بعدها هم من نفهمیدم چرا مصطفوی حرفش را عوض کرد و آیا این تصمیم خودش بود یا دیگری و آیا تحت فشار مجبور به این کار شد؟
اهمیت نظافت
خیلی به تمیزی و مرتب بودن سرووضع اهمیت میداد. یک ساعت مسواکش طول میکشید. محال بود از حمام بیاید و سشوار نزند. حدود 20 روز پیش وقتی دید موهایش میریزد خودش تراشید و آنقدر برایش نظافت مهم بود که حتی وقتی نای بلند شدن از بستر و حرف زدن هم نداشت باز مراقب بود با سرووضع نامرتب مقابل دوربین و افراد قرار نگیرد و مرا میفرستاد برایش کرم بگیرم.
او به من میگفت مبادا در مراسم ختم و عزاداری من نامرتب باشی و حتی به رنگ لباس هم دقت داشت و به همین دلیل من صورتم را اصلاح کردم و مرتب در مراسم حاضر میشدم.
قهرمان مبارزه با سرطان
کسی باور نمیکرد حجازی این همه دوام بیاورد. دکتر همان روز اول به من گفت بیشتر از چهار ماه دوام نمیآورد و روی هیچ چیز حساب نکنید ولی او با امید و استقامت با سرطان طوری مبارزه کرد که باورش برای پزشکان هم سخت بود، چه رسد برای مردم عادی. آن چهار ماه با روحیهای که حجازی از خود نشان داد شد 20 ماه و همان پزشکانی که میگفتند هرگز ندیدهاند سرطانی اینطور سریع رشد و پیشرفت کند، باور نمیکردند حجازی تا 5 برابر زمان موعود زنده بماند. اگر هم الان سرطان به مغزش نمیزد لااقل تا 6 ماه دیگر زنده میماند ولی وقتی مغز از کار افتاد، دیگر همه غافلگیر شدیم.
آبگوشت و شیرینی
روزی که قرار شد برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شود، موقع بیرون آمدن از اتاق ناگهان به من گفت: «صبر کن»، پرسیدم چی شده؟ گفت: «یک روز یکی از این آقایان مستخدم بیمارستان خریدی برایم کرده که پولش را ندادهام. باید او را پیدا کنم». گفتم این چه کاری است، برویم تو ماشین، من میروم پولش را میدهم، گفت نه، خودم باید از او تشکر کنم. رفت و طرف را پیدا کرد و پول را داد. بعد زیر بغلش را گرفتیم و آوردیم خانه. بلافاصله رفت توی پارک نشست و بچهها را تماشا میکرد. دکتر برایش شیرینی را ممنوع کرده بود، در یک لحظه از من شیرینی خواست و طوری نگاهم کرد که آیا اجازه دارم شیرینی بخورم؟ داشتم منفجر میشدم، گفتم اگر دوست داری بخور بابا! شیرینی را خورد و رفتیم منزل. مادرم آبگوشت درست کرده بود. غذایی که بابا عاشقش بود. آنقدر آن روز آبگوشت خود که هرگز ندیده بودم آن قدر غذا بخورد. این اواخر برایش داروهای گیاهی و لبنیات و گوشت و شیر محلی از دماوند میآوردیم که تقویت شود. اینها فقط کارهایی بود که از دستمان برمیآمد.
روز آخر
جمعه استقلال بازی داشت. قبل از اینکه بخوابد به دوستش آقای امامی زنگ زد که بعد بازی بیا پارک با هم صحبت کنیم. به من گفت برای بازی بیدارش کنم. من کاری داشتم و از منزل خارج شدم، یک ساعت بعد مادرم تماس گرفت که بیا، حال بابا بد شده. فکر نمیکردم مسئله مهمی باشد. فکر میکردم مثل همیشه است. وقتی رسیدم خانه چشمهایش باز بود و حرف هم میزد ولی نامفهوم. گفتم برویم بیمارستان، زیر بغلش را گرفتیم و روی پای خودش آمد پارکینگ. هرچه گفتیم روی صندلی چرخدار بنشین گفت نه، روی پای خودم باید بروم. خلاصه نشستیم تو ماشین گفت: کجا میرویم؟ گفتم هیچی، میرویم بیمارستان دکتر یک چکاپ بکند. دو، سه بار دیگر هم همین سؤال را پرسید تا رسیدیم بیمارستان و بلافاصله بردنش «ICU». دیدم همه میدوند این طرف و آن طرف. مشکل بلع داشت و مجبور بودند از بینی به او غذا بدهند. یکساعتی گذشت که گفتند رفت...
خلاصه با شوک و تنفس بابا برگشت ولی در اغما بود. رفتم بالای سرش، احساس میکردم حرفهای ما را میشنود و حتی برابر ناراحتی من دیدم از گوشه چشمش اشک جاری شد ولی دکترها میگفتند به کما رفته. خلاصه دعا میکردم که یا کاملاً خوب شود یا زجر نکشد. خودش همیشه از صندلی چرخدار و زندگی با عذاب متنفر بود و دوست داشت ایستاده بمیرد.
این ماجرا بود تا اینکه ضربان قلب از بین رفت و تمام کرد...
سرطان؟
تا همین اواخر نمیدانست بیماریاش سرطان است و به ما و اطرافیان میگفت اگر ریهام مشکل دارد چرا استخوانهایم درد میکند؟ وقتی یک روزنامه پرده از سرطان برداشت ناراحت هم شد و میخواست شکایت کند. سرطان را با بابک مصعومی به یاد میآورد...
این یک ماه آخر که فهمید بیماریاش سرطان است مدام گریه میکرد. هرکس میآمد و میرفت گریه میکرد. برای آینده ما نگران بود که چه میشود. همین که نمیخواست باور کند بیماریاش سرطان است خیلی در روحیهاش اثر داشت.
به آرزوهایش رسید
همیشه از خدا میخواست با عزت زندگی کند که کرد. آرزو داشت هرگز ویلچرنشین و خانهنشین نشود که نشد، دوست داشت روی پای خودش برود و بیاید تا بمیرد که همین طور هم شد. پس از مرگش هم میخواست مراسمش آبرومند برگزار شود که این مردم چنان آبرویی به مراسم تشییع و ختم حجازی دادند که تا آن روز سابقه نداشت.
خدا خیلی دوستش داشت که زندگی، مرگ و پس از مرگش درست همان طوری بود که آرزو داشت و به آرزوهایش هم رسید.
همیشه میگفت بعد از مرگم میفهمید. هرچه بگذرد بیشتر جای خالی او مشخص میشود. الان چه کسی هست که مثل حجازی رک و راست حرف بزند و انتقاد کند؟
اسم پسرت را بگذار ناصر!
وقتی همسرم جانان (دخترم) را باردار بود و هنوز جنسیت بچه معلوم نبود، خیلی جدی میگفت: «اسم پسرت را بگذار ناصر!» من هم واقعاً چنین قصدی داشتم و هنوز هم دارم. وقتی بعد از سه ماهگی معلوم شد بچه دختر است، باور نمیکرد میگفت یک بار دیگر برو آزمایش. شاید دکترها اشتباه کردهاند! ولی با تولد «جانان» او را اندازه یک پسر دوست داشت.
حرف زن!
حجازی در عمرش افتخارات بیشماری کسب کرد ولی مهمترین افتخارش را «نه» گفتن میدانست. او هرگز حاضر نشد به خاطر پست و مقام حرف حق را نزند و دیدید که سیسال از حق تیمملی و مربیگریاش گذشت اما حاضر نشد مطابق جریانی، نان به نرخ روز بخورد. برایم تعریف میکرد وقتی برابر کسی به حق ایستاد، او را از المپیک کنار گذاشتند. برایش پیغام فرستادند قید المپیک را میزنی؟ گفته بود قید هر چیزی را به خاطر حق میزنم. او در عمر بازی و مربیگری هرگز دنبال مصلحتاندیشی نبود و به خاطر منافعش حاضر به سکوت، مماشات یا تملق نشد. او هر وقت از روزهای حضور در هند و بنگلادش حرف میزد بغض میکرد و همیشه میگفت: هیچ کسی نمیتواند یک ساعت آن زندگی را تحمل کند...»
او را از تیمملی و فوتبال کنار گذاشتند. تنهایی در جنگل لویزان تمرین میکرد و یک ماشین داشت که آن را خیلی دوست داشت ولی فروخت و پولش را دلار کرد و رفت هند تا بازی کند. آنجا خدا میداند در چه شرایطی زندگی را تحمل کرد و بعضی جاها شرح درصدی از سختیهایش را نوشتهاند و خیلیها را هرگز نگفت. بههرحال اتفاقی و در مسیر بازگشت به تهران سر از بنگلادش در آورد و با چه سختی آنجا ماند تا محمدان را قهرمان کرد و تمام این مصیبتها را تحمل کرد فقط به این خاطر که حاضر نشد در ایران در برابر برخی افراد سر خم کند...
مربیگری من
آنها که حجازی را از نزدیک میشناختند میدانند او هرگز نه به خاطر خود و نه به خاطر من به کسی رو نینداخت. همین امسال که مدیرفنی استقلال شد و باشگاه به من پیشنهاد همکاری با کادرفنی به عنوان آنالیزور را دارد، نه فقط کاری برایم نکرد بلکه گفت: «ببین در شأن و شخصیت تو هست که با این سمت وارد کادرفنی شوی؟» وقتی فکر کردم دیدم راست میگوید. من اگر بتوانم باید حق خودم را از فوتبال بگیرم و سر جایی بنشینم که لیاقتش را دارم و اگر نتوانستم نباید به هر کاری تن بدهم. همه میدانند در فوتبال ما انتخابها رابطهای است نه براساس شایستگیها ولی حجازی هرگز حاضر نشد به خاطر من یا خودش کانال بزند و لابی کند.
زمان ثابت کرد...
یک روز حجازی که خیلی رُک و صریح حرفش را میزد و اهل مماشات حتی با خانوادهاش هم نبود، از مسائل پشتپرده استقلال و چگونگی برکناریاش در سال 78 صحبت کرد و بعضی او را متهم به توهم توطئه کردند اما یک دهه بعد همه حقیقت را فهمیدند و در برنامه 90 هم رازها افشا شد. الان هم اگر کسی هست که به حجازی یا دیگری بدی کرده و هنوز ماهیتش افشا نشده مطمئن باشید ناصرخان او را بخشیده ولی روزی دستش برای همه رو میشود.